" درحال بارگذاری "
. . . . .
. . . .
. . .
. .
.
منتظرباشید !!!
یا حق
ماه آخر از سال تحصیلیه ، می دونی یعنی چی ؟ یعنی آخرین فرصتها برای آماده شدن تو امتحان ، از اون امتحانا که بعدش به جواب این سئوال میرسی : چند چند ؟؟؟
خیلی مهمه ها ، تو یه سا..ا..ا..ا..ا..ا..ا..ا..ا...ل صبح اول صبح می تونستی بخوابی ولی مجبور بودی بیدار بشی ، پاشی بری مدرسه ، درس بخونی ، مشق بنویسی و . . . . وقتت پر بود و به کارای دیگه نمی رسیدی و . . . درس بخونی ،( اینو دوباره نوشتم چون مهم بود ) و .... حالا تو این امتحانا باید ببینی که تو این یه سال بردی یا باختی
شاید بگی بابا یه دوازدهی ، سیزدهی میگیریم قبول میشیم میره ، کدوم مسابقه ؟ کدوم برد و باخت ؟ اینا که مهم نیست ، این همه مسائل مهمتر هست . . .
آخه پسر خوب بحث نمره نیست که بحث یک سالیه که گذشت و تو هر نمره یا هر بیست و پنج صدم که کمتر از بیست بگیری یعنی عمرت بیشتر تلف شده و رفته و . . . عمر رفته برنگشته . . . ( جو گیر نشو ) تو این دنیا از عمر آدم مهمتر چیه
من نمی دونم که دارم برای کی می نویسم چون همه بچه ها مخصوصا تو این ایام سرشون سخت ( خیلی سخت واقعا دل آدم کباب میشه ) به خاطر امتحانات شلوغه ولی خب ذکر این نکته ضروریه که ( یعنی من یه نکته بگم که ) کلا زندگی امتحانه . . . و باید هر روز ما ببینیم بردیم یا باختیم ؟؟ عمرمون که گذشت تلف شد یا نشد ؟؟؟
آقا هیچ کس که تا حالا نتونسته برگرده اول سال ، امتحان می گیرن قبول شی بردی ، رد بشی باختی و دوباره یه سال دیگه همون پایه
دقیقا مثل عمر می مونه یا این تفاوت که دیگه دوباره نداره . . .
مدرسه که هیچی ، خود کانون هم همینه ، شما میای تو کانون هم عمرت می گذره ، آخرش امتحان می گیرن که عمرت رو تو چه راهی مصرف کردی ؟؟؟؟
اولین سئوالی که از آدم تو اون دنیا می پرسن هم همینه : جوانی ات را ( عمرت را ) در چه راهی صرف کردی ؟؟؟
میثم کی بود ؟؟؟
میثم از اول کارش درست بود ، بچه مشتی بود
حضرت علی هم چون دید میثم کار درسته محبت خودشو انداخت تو دل میثم . . .
تا جایی که میثم تمار شد عاشق دلباخته و جان باخته ولایت امیر المومنین . . .
یعنی اول باید کاردرست باشی
یا ایها الذین امنو و عملو الصالحات طوبی لهم . . . .
به قول مصطفی پی نوشت :
1 اسم مصطفی اومد بذار بگم که قرار بود ایشون در مورد شخصیت میثم مطلب بنویسه که خب هنوز وقت نکرده مثل هادی که قرار بود در مورد نماز مطلب بنویسه
2 همین دو خط خودش کلی حرفه ، یه بار دیگه بخون و در موردش فکر کن
3 میگه : دلتنگی چیزه بدی نیس ، یادگاریه از کسانی که دوستشون داریم و دورند ( اینم یه راهنمایی )
4 من نمی دونم کی اون فایلی که مصطفی رو گذاشته بود رو گوش کرد ولی . . . ( اونم یه راهنمایی )
1 من و محمدرضا شایسته قبل از همه رسیدیم و آخرین حلیمهای دعای ندبه رو گرفتیم و خوردیم ( جاتون خالی )
2 ساعت نزدیک هفت صبح بود که بچه ها یکی یکی پیداشون شد اول از همه هم هادی با صورتی نصفه شسته و نشسته اومد آخرین نفر هم مصطفی که قرار بود زود تر از همه اونجا باشه رسید
3 موقع رفتنی ته مینی بوس بچه ها داشتند مافیا بازی می کردند( بازی خیلی جالب ( جالبشو مثل فرید بگید )و استراتژیک ) ، جلوی مینی بوس هم رسول مراقب راننده بود که یه وقت خوابش نبره آخه مثل این که راننده ( حالا من نمی خوام تهمت بزنم ها ولی اینگار ) یه چیزیش بود .
4 اول اردو بعد از یه کم الافی ( آخر من نفهمیدم الافیه یا علافیه ) رفتیم اقیانوووووووس اردوگاه و سوار کشتیه تایتانیییییییییییک شدیم و دو دور چرخیدیم که ................ هیچ فرقی با همون الافیه نداشت
5 بعد سالن تیر اندازی چه حالی داد هر کسی سه تا تیر زد ........................ ولی هیچ کس نفهمید تیرهاشو کجا زد !!!!!!!!!
6 اما سالن فوتبال و تکرار خاطره قهرمانیه تیم مربیان در اردوگاهه شهید چمران ( اردوی قبلی هم مربیا خودشون یه تیم جداگونه بودند ) تو این بازی هم من مثل همیشه خیلی خوب بازی کردم و با زدن بیست و یک گل علاوه بر ثبت یه نوع رکورد ستاره تیم مربیان بودم . . . . . . ( جدیدا وبلاگ رو به خاطر خالی بستن هم فیلتر میکنند و چون من دوست ندارم وبلاگ فیلتر بشه ... ادامه نمی دم )
7 فوتبال ساحلی و زووووووووووووو این قسمت برنامه اوج اردو بود و بچه ها توی دو تا تیم داشتند زو بازی می کردند ، اینکه فرید موقع زو کشیدن خندش گرفت و باخت گرفته تا فرار بچه ها به روی نرده ها وقتی آقای شیخ حسنی زو میکشید و هزار تا خاطره دیگه یه طرف داستان من ومحمدرضا شایسته و مصطفی هم یه طرف
8 اما جریان داستان این بود که مصطفی موقع زو کشیدن محکم خورد به قفسه سینه محمد رضا و انداختش زمین و شایسته یهو از هوش رفت و همه بچه ها از ترس نمی دونستند چی کار کنند من سریع خودمو رسوندم بالای سرش و اولین کاری که کردم این بود که با داد و بیداد از بچه ها خواستم سرشو خلوت کنند ، خودمم شدید هل شده بودم که چی شده ، مصطفی رفته بود کیفشو نیگاه کنه تا ببینه می تونه قرصاشو پیدا کنه یا نه رسول رفته بود کمک بیاره و بعضی از بچه ها هم رفتند آب بیارند من هم مدام داد می زدم شایسته چی شده ؟ بیدار شو ، تو نباید بمیری ، بمون . . . . و سر بچه ها هم داد میزدم : چی شد قرصها ؟ آب چی شد ؟ بدو . . . داره می میره ، بیا تنفس مصنوعی بده . . . . . که درست تو همین لحظه محمد رضا خنده اش گرفت و کل ماجرا لو رفت !!!!!!!!!!!!! نکته اش اینجا بود که مصطفی که رفته بود قرص بیاره سرشو کرده بود تو کیف محمد رضا و داشت می خندید !
( اردوی قبل هم مصطفی نتونست نقششو درست بازی کنه )
9 بعد رفتیم ناهار و نماز ناهارش کوبیده و نمازش به جماعت نکته این هم اینجا بود که بین اون همه آدم که اومده بودند فقط ما رفتیم نماز جماعت
10 بعد از نماز یه استراحت کوتاه داشتیم و بچه ها در اختیار خودشون بودند و نقطه نقطه نقطه نقطه ( برای تنوع و به جای ...... از نقطه نقطه استفاده می کنیم )
11 ساعت سه قرار بود بریم زمین چمن بچه ها هم قسم شده بودند که جلوی تیم مربیان تمام تلاششون رو به کار بگیرند و بالاخره ما رو ببرند ولی . . . نمی دونستند که نیم مربیا بیدی نیست که با این بادها بلرزه ، خلاصه ما هم تو تیم مربیا با هم دیگه گفتیم که لوله می کنیم و من هم به شادی بعد از گل زدن هام فکر می کردم اما ... ..... زمین چمن رو بهمون نداند ( چون زمین چمن خیس بود و به هیچ تیمی نداند )
12 رفتیم زمین فوتکت ( همون فوتبال روی موکت )
13 ساعت چهار و نیم هم سوار مینی بوس شدیم و مافیا و خواب و رسیدیم و رسیدیم و کاش که نمی رسیدیم
آخر : اردو ، اردوی ایثار بود ؛ ایثار یعنی از خود گذشتگی و برای رفتن باید گذاشت تا گذشت آسان شود ( کسی معنی این جمله رو الان نمی فهمه ، ولی بعدا . . . . )
بعد آخر : جای همه دوستانی که چند وقتیه ما رو قابل نمی دونند فرزان ، دانیال ، هادی ، سروش ، مهدی و . . . ( یادم نمیاد دیگه ) ... آهان یکی یادم اومد . . . .عابد خالی
کل یادداشت های این وبلاگ