سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کانون میثم

میریم اردو . . .

شنبه 88 اسفند 15 ساعت 5:33 عصر

1 من و  محمدرضا شایسته قبل از همه رسیدیم و آخرین حلیمهای دعای ندبه رو گرفتیم و خوردیم ( جاتون خالی )

2 ساعت نزدیک هفت صبح بود که بچه ها یکی یکی پیداشون شد اول از همه هم هادی با صورتی نصفه شسته و نشسته اومد آخرین نفر هم مصطفی که قرار بود زود تر از همه اونجا باشه رسید

3 موقع رفتنی ته مینی بوس بچه ها داشتند مافیا بازی می کردند( بازی خیلی جالب ( جالبشو مثل فرید بگید )و استراتژیک ) ، جلوی مینی بوس هم رسول مراقب راننده بود که یه وقت خوابش نبره آخه مثل این که راننده ( حالا من نمی خوام تهمت بزنم ها ولی اینگار ) یه چیزیش بود .

4 اول اردو بعد از یه کم الافی ( آخر من نفهمیدم الافیه یا علافیه ) رفتیم اقیانوووووووس اردوگاه و سوار کشتیه تایتانیییییییییییک شدیم و دو دور چرخیدیم که ................ هیچ فرقی با همون الافیه نداشت

5 بعد سالن تیر اندازی چه حالی داد هر کسی سه تا تیر زد  ........................ ولی هیچ کس نفهمید تیرهاشو کجا زد !!!!!!!!!

6 اما سالن فوتبال و تکرار  خاطره قهرمانیه تیم مربیان در اردوگاهه شهید چمران ( اردوی قبلی هم مربیا خودشون یه تیم جداگونه بودند ) تو این بازی هم من مثل همیشه خیلی خوب بازی کردم و با زدن بیست و یک گل علاوه بر ثبت یه نوع رکورد   ستاره تیم مربیان بودم  . . . . . . ( جدیدا وبلاگ رو به خاطر خالی بستن هم فیلتر میکنند و چون من دوست ندارم وبلاگ فیلتر بشه ... ادامه نمی دم )

7 فوتبال ساحلی و زووووووووووووو این قسمت برنامه اوج اردو بود و بچه ها توی دو تا تیم داشتند زو بازی می کردند ،  اینکه فرید موقع زو کشیدن خندش گرفت و باخت گرفته تا فرار بچه ها به روی نرده ها وقتی آقای شیخ حسنی زو میکشید و هزار تا خاطره دیگه یه طرف داستان من ومحمدرضا شایسته و مصطفی هم یه طرف

8 اما جریان داستان این بود که مصطفی  موقع زو کشیدن محکم خورد به قفسه سینه محمد رضا  و انداختش زمین و شایسته  یهو از هوش رفت  و همه بچه ها از ترس نمی دونستند چی کار کنند  من سریع خودمو رسوندم بالای سرش و اولین کاری که کردم این بود که  با داد و بیداد از بچه ها خواستم سرشو خلوت کنند ، خودمم شدید هل شده بودم که چی شده ، مصطفی رفته بود کیفشو نیگاه کنه تا ببینه می تونه قرصاشو پیدا کنه یا نه رسول رفته بود کمک بیاره و بعضی از بچه ها هم رفتند آب بیارند من هم مدام داد می زدم شایسته چی شده ؟ بیدار شو ، تو نباید بمیری ، بمون . . . . و سر بچه ها هم داد میزدم : چی شد قرصها ؟  آب چی شد ؟ بدو . . . داره می میره ، بیا تنفس مصنوعی بده . . . . . که درست تو همین لحظه محمد رضا خنده اش گرفت و کل ماجرا لو رفت !!!!!!!!!!!!! نکته اش اینجا بود که مصطفی که رفته بود قرص بیاره سرشو کرده بود تو کیف محمد رضا و داشت می خندید !

( اردوی قبل  هم مصطفی نتونست نقششو درست بازی کنه )

9 بعد رفتیم ناهار و نماز  ناهارش کوبیده و نمازش به جماعت نکته این هم اینجا بود که بین اون همه آدم که اومده بودند فقط ما رفتیم نماز جماعت

10 بعد از نماز یه استراحت کوتاه داشتیم و بچه ها در اختیار خودشون بودند و نقطه نقطه نقطه نقطه ( برای تنوع و به جای ...... از نقطه نقطه استفاده می کنیم )

11 ساعت سه قرار بود بریم  زمین چمن بچه ها هم قسم شده بودند که جلوی تیم مربیان تمام تلاششون رو به کار بگیرند و بالاخره ما رو ببرند ولی . . .  نمی دونستند که نیم مربیا بیدی نیست که با این بادها بلرزه ، خلاصه ما هم تو تیم مربیا با هم دیگه گفتیم که لوله می کنیم و من هم به شادی بعد از گل زدن هام فکر می کردم  اما  ... ..... زمین چمن رو بهمون نداند ( چون زمین چمن خیس بود و به هیچ تیمی نداند )

12 رفتیم زمین فوتکت ( همون فوتبال روی موکت )

13 ساعت چهار و نیم هم سوار مینی بوس شدیم و مافیا و خواب و رسیدیم و رسیدیم و کاش که نمی رسیدیم

آخر : اردو ، اردوی ایثار بود ؛ ایثار یعنی از خود گذشتگی و برای رفتن باید گذاشت تا گذشت آسان شود ( کسی معنی این جمله رو الان نمی فهمه ، ولی بعدا . . . . )

بعد آخر : جای همه  دوستانی که چند وقتیه ما رو قابل نمی دونند فرزان ، دانیال ، هادی ، سروش ، مهدی و . . . ( یادم نمیاد دیگه ) ... آهان یکی یادم اومد . . . .عابد  خالی

 



  • کلمات کلیدی :
  • به دست : رسول ترک ! | نظرهای شما [ نظر]


    کل یادداشت های این وبلاگ

    آزمون ارزیابی سوم
    نتایج آزمون 14 آبان
    ش.چ.ش
    نتایج آزمون 7 آبان 1389
    نتایج آزمون 30/7/1389
    [عناوین آرشیوشده]